. WWW.NASSERIA.NET

|abdollahi >>> ناصریا <<< nasser|

. WWW.NASSERIA.NET

|abdollahi >>> ناصریا <<< nasser|

داستان یک مرد...

این داستان برداشتی آزاد از واقعیت زندگی شخصی یک هنرمند بزرگ بوده گه به دلیل جلوگیری از مشکلات  یا اعتراضهای احتمالی از نوشتن نام این هنرمند و شخصیتهای دیگر داستان امتناع کردم.

ناصرعبداللهی

برای چندمین بار انگشتان خسته خود را بر روی کلیدهای ارگ میفشرد...می..فا..سل..می ..فا.... چشمانش خسته و اعصابش کمی متشنج است.

 بیخوابی دیشب و هیاهوی امروز صبح استودیو و بحث و جدلهایش با استاد...بر سر ملودی و تنظیم این آهنگ حسابی کلافه اش کرده.

دست از نواختن می کشد چشمهایش رامی بنددو آرام با انگشتانش آنها را می فشارد تا شاید اندکی خستگیش به در رود .سعی می کند دوباره تمرکز کند اما سروصدای بچه ها و صدای دعوایشان این امکان را به او نمی دهد .

با کلافگی باخود فکر می کند که اگر نتواند تا فردا این ملودی را تنظیم کند یا باید آن ملودی کوته بینانه و بی محتوای آقای...را اجرا کند یا بایدقبول کند که کار این آلبومش به خاطر نفوذ استاد...در سازمان موسیقی و مخالفت او با کارش به تعو یق بیفتد یا به حالت تعلیق در آید!

اعصابش بیشتر به هم میریزد اگر نتواند سروقت این آلبوم را روانهء بازار کند چه ؟ مخارج زندگیش را چگونه تامین کند ؟

بدهیها شهریه ها کرایه ها هزینه ها...

یک لحظه از ذهنش می گذرد با خود می گوید به جای این همه سختی و بدبختی ملودی آقای..بپذیر و بخوان و شرش را کم کن.

اما سریعا می گوید نه! مردم چه گناهی کردند که بخواهند گوش دل را بسپارند به شنیدن آوا و نوایی که خودم قبولش ندارم؟!

دوباره شروع می کند...دو..ر..فا..می.. صدای تلفن بلند می شوددر میان هیاهوی بچه ها و صدای بلند تلویزیون نمی شنود که همسرش با چه کسی صحبت می کند.نه اینطوری نمی شود.

گوشی اش را بر می داردو روی گوشش می گذارد تا صدا ها کمتر اذیش کند قبل از اینکه بتواند دوباره شروع کند همسرش در را با قیافه ای اخم آلود باز می کند و با نگاهی کنایه آمیز می گوید تلفن با تو کار داره. می پرسد : کیست؟ همسرش نگاهی غضب آلود به سرتا پای مرد می اندازد و می گوید : یکی از طرفداران سینه چاکت! امروز ده بار زنگ زده بلندشو ببین چه می گوید. مرد خسته و مستاصل نگا ه خود را به همسرش می دوزد و می گوید من الان نمی توانم صحبت کنم وقت ندارم مگر نمی بینی کارهایم مانده؟ زن هم نیشخندی زده می گوید وقتت برای دخترها آزاداست بلند شو ببین چه می گوید امرو کلافه ام کرده آنقدر زنگ زده!

زن از اتاق خارج شده و مرد سری از روی تاسف تکان می دهد و پشت سر او از اتاق خارج می شود.

او خسته گوشی را برداشته و به آرامی می گوید :سلام

دخترک با شنیدن صدای او به گریه افتاده و با صدای مملو از هیجان و بغض می گوید سلام اقای .. خوبید خدا رو شکرررر که بالاخره توانستم باشما صحبت کنم اگر بدانید چقدر دنبال شما گشته ام و بعد گریه می کند .

صدای گریه ء دخترک دلش را می لرزاند و نگاه عصبانی همسرش که گهگاهی زیر چشمی حرکاتش را می پاید آزارش می دهد.

بعد از چند دقیقه صحبت کردن بالاخره به یک نحوی تلفن را قطع می کند تا شاید کمی از بار فشار نگاه همسرش رهایی یابد.

با ناراحتی رو به او کرده می گوید به خدا من این دختر را نمی شناسم نمی دانم چه کسی شماره ام را به او داده چرا مرا درک نمی کنی من که نمی توانم با طرفدارانم بدرفتاری کنم و محبت و علاقه ء آنها را با تندی و بی تفاوتی پاسخ دهم!

زن که از شدت عصبانیت و ناراحتی اشک در چشمانش حلقه زده با ناراحتی روی مبل می نشیند و با عصبانیت می گوید: دیگه خسته شدم تمام وقتت را با کارت می گذرانی پس کی نوبت من و بچه ها می رسد؟ مگر ما تفریح نمی خواهیم؟ زندگی نمی خواهیم؟تا کی تحمل کنم هر روی دخترهای جورواجور و رنگارنگ دورت را بگیرندو...

مرد به میان حرفش پریده می گوید: عزیز من من مجبورم برای کارم وقت بگذارم کار من یک کار ساده نیست یک کار هنریست موسیقی به نوعی غذای روح است من چطور وجدان خود را راضی کنم که غذای فاسد و نا سالم به خورد مردم بی گناه بدهم اگر برای کارم وقت نگذارم نمی توانم کار خوبی ارائه دهم. در ضمن هزینه های زندگی و .. چه می شود؟ پس من این کارها را برای که انجام می دهم برای تو بچه ها. چرا فکر میکنی من حواسم به دخترهای به قول تو رنگارنگ پرت می شود؟ مگر تو به من اعتماد نداری ؟ مگر مرا نمی شناسی؟ من تو را دوست دارم و دلم نمی خواهد لحظه ای ناراحتیت را ببینم...

و بعد با مهربانی دست همسر خود را در دست می گیرد و باالتماس می گوید: خواهش می کنم گریه نکن کمی صبر داشته باش کمی شرایط مرا درک کن اما زن عصبانی و گریان دست خود را از دست او بیرون کشیده و اشک ریزان به اتاق خودرفته در را پشت سر خود می کوبد.

مرد مستاصل و پریشان نگاه عصبانی خود را نثار پسر کوچکش می کند که صدای تلویزیون را تا این حد بلند کرده پسرک وقتی عصبانیت پدر را می بیند با سرعت کنترل را برداشته صدای تلویزیون را کم می کند.

نگاهی به ساعت می اندازد ازنگرانی تپش قلب گرفته و نفسش به سختی بالا می آید کمی فکر کرده و در نهایت تصمیم میگیرد همسر و بچه های خود را برداشته واز خانه بیرون زند تا کمی حال و هوایشان عوض شود .

کنار همسر خود در پیاده رو در حال قدم زدن است هوا خنک و مطبوع است و همسرش تازه حالش بهتر شده و گهگاهی نگاه محبت آمیزش رانثار او می کند و لبخند بر لبانش نشسته است . کمی نفس راحت می کشد وبا خود فکر می کند ایرادی ندارد هرطور شده کارم را تمام می کنم همین که همسرم کمی آرام شد برایم دنیایی ارزش دارد ...

در همین حال چند دختر جوان او را دیده و با خوشحالی و هیجان به سمت او و همسرش می آیند و با شادی فریاد می زنند وای آقای ... شمایید؟؟؟!!! و دستشانشان را به سمت او دراز می کنند تا با او دست دهندو مرد مستاصل و پریشان دوباره نگاهش به همسرش می افتد که خنده بر لبهایش خشک شده و....


برای مشاهده دیگر مطالب موجود در وبلاگ ناصریا با موضوع(مطالب نوشته شده توسط گل مینا ) بر روی همین لینک کلیک کنید   

 

 

 

هرگونه تکثیر یا کپی برداری از مطالب این سایت بدون ذکر منبع ممنوع می باشد 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چگونه در گروه ناصریا عضو شویم؟ 

  

 

برای بازگشت به صفحه اصلی کلیک کنید. 

 

موسی و شبان

همه ما مولانا جلال الدین محمد بلخی(مولوی)را بعنوان یک شاعر و عارف نام آور ایرانی میشناسیم.

کتابش در سال 2000 یکی از پرفروشترین کتب سال در آمریکا شد و جهان غرب هم تا حدودی با عرفان و معنویت او آشناست.

اما شناخت خود ما چه؟!

خود من که بعلت دانش اندک نمیتوانم با همه ی اشعار این بزرگ ارتباط برقرار کنم.وبعضی اوقات خودم را سرزنش میکنم.

اما در حد شناخت ودرک خود مولوی را دوست دارم.

یکی از داستانهایی که مولانا خیلی شیوا وروان ودرعین حال زیبا و پر مفهوم به بیان آن پرداخته، داستان حضرت موسی(ع) و چوپانیست که در حالت راز و نیاز و صحبت با خدای کریم بوده.و موسی نوع عبادت کردن او را کفر آمیز میخواند ودر پی ارشاد او به سمتش میرود و بقیه ماجرا...

روزی که داشتم این داستان را میخواندم یاد سالهای دوری افتادم.

ماه رمضان بود،یکی از دوستان روزه میگرفت و خوشحال بود از اینکه نمیخورد و نمیاشامد و از گناه روی گردان شده. او زیاد مذهبی نبود.

یک انسان شرافت مند!! به او گفت این روزه گرفتن تو به درد عمت میخوره! تو باید حتما نماز بخوانی تا خدا از گناهانی که انجام دادی بگذره و تازه برو و روزه ی سالهایی رو هم که نگرفته ای بگیر شاید خدای من! تو را نیز ببخشد و از سر تقصیراتت بگذرد.تازه آنهم معلوم نیست!!!

با نصیحت های این شخص شرافتمند و فهمیده و علامه فرزانه!.آن دوست کلا از آن روزه ای هم که میگرفت دست کشید و سالهای بعد دیدم که کلا روزه گرفتن را کاری بیهوده میخواند!

به هر ترتیب در این داستانها و حکمتها هر یک نکاتی نهفته است و خداوند خود بهترین قاضیست.

خلاصه ای از شعر موسی و شبان را با هم میخوانیم:

موسی و شبان

دید موسی یک شبانی را به راه

کو همی گفت ای خدا و ای اله

ای خدای من فدایت جان من

جمله فرزندان و خان ومان من

تو کجایی تا شوم من چاکرت

چارقت"1 "دوزم زنم شانه سرت

تو کجایی تا که خدمتها کنم

جامه ات را دوزم و بخیه زنم

دستکت بوسم بمالم پایکت

وقت خواب آید بروبم جایکت!

حضرت موسی(ع) از آن مرد میپرسد ای مرد با که اینگونه سخن میگویی؟! وچوپان در پاسخ:

گفت با آنکس که مارا آفرید

این زمین و چرخ از او آمد پدید

گفت موسی:های خیره سر شدی

خود مسلمان ناشده کافر شدی

این چه ژاژست"2 "این چه کفراست و فشار

پنبه ای اندر دهان خود فشار

گند کفر تو جهان را گنده کرد

کفر تو دیبای دین را ژنده کرد

گرنبندی زین سخن تو حلق را

آتشی آید بسوزد خلق را

چوپان چون این حرفها را از حضرت موسی(ع)شنید.ناراحت از کار خود:

گفت ای موسی دهانم دوختی

وزپشیمانی تو جانم سوختی

جامه را بدرید و آهی کرد وتفت

سرنهاد اندر بیابان و برفت.

موسی پس از آن برای مناجات به کوه طور رفت.از خدای بزرگ به او ندا آمد که ای موسی این چه کاری بود که کردی هر چه زودتر بروچوپان را بیاب و از او معذرت بخواه!

وحی آمد سوی موسی از خدا

بنده مارا ز ما کردی جدا

تو برای وصل کردن آمدی

نی برای فصل"3"کردن آمدی

من نکردم خلق تا سودی کنم

بلکه تا بر بندگان جودی کنم

ما برون را ننگریم و قال را

ما درون را بنگریم و حال را

چونکه موسی این عتاب از حق شنید

در بیابان در پی چوپان دوید

عاقبت دریافت او را و بدید

گفت مژده ده که دستوری رسید

هیچ آدابی و ترتیبی مجو

هرچه میخواهد دل تنگت بگو


1(چارق)= کفش صحرایی که بند دارد

2(ژاژ)= سخن بیهوده

3(فصل)= جدایی

 


 

 برای مشاهده دیگر مطالب موجود در وبلاگ ناصریا با موضوع(مطالب نوشته شده توسط هومن  ) بر روی همین لینک کلیک کنید   

 

 

   

هرگونه تکثیر یا کپی برداری از مطالب این سایت بدون ذکر منبع ممنوع می باشد 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چگونه در گروه ناصریا عضو شویم؟ 

    

 

موضوعات دیگر:  

 

  • مراسمها
  • مصاحبه با ناصرعبداللهی
  • مطالب نوشته شده توسط گل مینا
  • مصاحبه با نوید عبداللهی
  • عکسهای ناصرعبداللهی
  • و این بار او از ناصر می گوید
  • نقل قول از منابع دیگر
  • عضویت در گروه ناصریا
  • نقدوبررسی
  • یادمان
  • معرفی کتاب
  • مطالب نوشته شده توسط هومن
  • موسیقی
  • به سوی او
  • اخبار
  • دانلودوبرگردان آهنگهای بندرعباسی
  • نیک بیندیشیم
  • مناسبتهای خاص
  • دانلود فایل صوتی کنسرتهای ناصریا
  • دانلود آلبومهای ناصرعبداللهی
  • فال ترانه
  • حرفهای شما   

     

     

     

    برای بازگشت به صفحه اصلی کلیک کنید.