دیروز تماسی داشتم با استاد بهمنی و گفتگویی کوتاه با ایشان داشتم که در پستهای بعدی شرح آن را خواهم نوشت .
استاد گفت اگر می خواهی اطلاعات بیشتری در رابطه با ناصر کسب کنی شماره ء خانمی را می دهم با ایشان تماس بگیر
گفت اتفاقا ما الان مهمان ایشان هستیم و در منزل او حضور داریم من هم شماره را یاد داشت کرده و با آن خانوم تماس گرفتم.
نام آن خانوم ح.عظیمی بود یکی از دوستان خانوادگی ناصرعزیزکه از 7 سال پیش یعنی بعد از بیرون آمدن کاست عشق است با خانواده ناصر در ارتباط بوده و به قولی در جریان خیلی از اتفاقات زندگی ناصر بوده است.
خیلی با هم صحبت کردیم بیشتر از یک ساعت از خیلی چیزها سخن به میان آمد از سختیهای کار ناصر و مشکلات خانوادگیش گرفته تا شایعات ناجوانمردانه ای که برایش ساختند و مرگ تاثر انگیزش.
اگر بخواهم تمامی صحبتهای ایشان را در اینجا به نگارش در آورم متن طولانی شده و از حوصله خارج خواهد شد پس به گفتن چکیده ای از مهمترین نکاتی که در گفتگویمان مطرح شد بسنده می کنم.
او مردی بود شوخ طبع و گرم به دوستدارانش عشق می ورزید و محبتش را با تمام وجود به دیگران ابراز می کرد با وجود این که مشکلات بسیاری داشت و زندگی سخت اما با این حال در برخوردش با دیگران همواره سعی می کرد بشاش باشد وانرژی مثبت به دیگران بدهد.
اگر کسی خوبی در حقش می کرد تا آن را تا چندین برابر جبران نمی کرد خیالش راحت نمی شد گرم و صمیمی بود و ساده و یک رنگ از دو رویی و تظاهر متنفر بود با همه بامهربانی و روی خوش برخورد می کرد و هیچ وقت شهرت او را از اصل خود دور نکرد.
خاطره ای که در این رابطه دارم اینست که پیرمردی بود لبو فروش که کنار خیابان لبو می فروخت هر بار که با او برخورد می کردیم ناصر از او لبو می گرفت و کنارش می ایستاد و لبویش را می خورد و با پیرمرد خوش و بش می کرد جوانانی که او را می دیدند با تعجب به سمتش می آمدند و می گفتند آقای عبداللهی شمایید؟!!! وایسادید کنار خیابان لبو می خورید؟ناصر هم در جوابشان می گفت بله چه اشکالی داره؟ مگه من چه فرقی با مردم دیگه دارم عشق من همین مردمن و خودم هم جزئی از آنها.
سادگی جزلا ینفک وجود او بود. روزی یکی از دوستان در حال عکس گرفتن بود برای کتاب "عشق است" لباس چهارخانه ای به تن داشت ناصر هم آنجا بود با خنده رو به آن دوستمان کردو گفت : "تا کی می خوای چهارخونه باشی یه کم ساده تر باش" و این جمله آنقدر جمع را تحت تاثیر قرار داد که همین جمله ءناصر در آن کتاب نگاشته شد.
بسیار خانواده هایی بودند که ناصر به آنها کمک می کرد و هر آنچه در توانش بود از لحاظ مالی و معنوی در اختیار آنها قرار می داد.
دردهای بسیاری در زندگی داشت خیلی تنها بود اغلب او را درک نمی کردند و نمی فهمیدند.عده ای از کسانی که با او دوست می شدند بیشتر در پی این بودند که از طریق او خود را بالا بکشند و او این را خوب می فهمید و این مسائل او را از لحاظ روحی دگرگون می کرد و به هم می ریخت البته دوستان خوبی هم داشت که محبت خود را به او نشان می دادند اما خوب...
در این یک سال آخر در تهران بسیار به ریخته بود به آلبوم آخرش مجوز نمی دادند از لحاظ روحی و مالی وضع خوبی نداشت وزندگی برایش سخت تر از همیشه شده بود .
در اینجا خانم عظیمی سکوت کرد و بعد با بغضی گفت ناصر سختیهای بسیاری کشید طوری که رفتن برایش خیلی بهتر بود او راحت شد...
در مورد شایعات باید بگویم برای ناصر ارتباط جسمانی بسیار بی ارزش بود او در پی عشق و محبت بود و برقرار کردن ارتباط روحی با دوستان و دوستدارانش و هر چه غیر از این در مورد او بگویند کذب محض است.
در مورد ازدواج دومش بگویم.
در حال حاضر در این اجتماع این همه آدم هستند که از همسرانشان جدا می شونداما هیچ کس نمی فهمد . در بین هنرپیشگان و خوانندگان ما هم این مسائل کم نیست طرف را می بینی زن سوم و چهارم را هم می گیرد اما آب از آب تکان نمی خورد زیرا طوری زیرزیرکی این کار را انجام می دهند که کسی نمی فهمد آنها نقاب بر چهره می زنند و همه چیز را می پوشانند "اما ناصر مرد بی نقاب بود" او هر چه بود رو بود و عیان هیچ چیز را از دیگران پنهان نمی کرد بماند که گاهی در قبال بعضی از مسائل سکوت می کرد با اینکه می دانست سکوتش به ضررش می باشد اما به خاطر غیرت و مردانگیش سکوت می کرد و هیچ نمی گفت.
و اینکه او به هیچ عنوان حتی سیگار هم نمی کشید چه برسد به مواد مخدر . حتی اهل قرص خوردن هم نبود و تنها قرصی که هیچ وقت دست رد به آن نمی زد قرص لاغری بود!
و هر دو خندیدم و ایشان ادامه داد
هر بار حرف از قرص لاغری می شد ناصر سریعا می گفت برای من هم از این قرصها بیاور.او به تناسب اندامش خیلی اهمیت می داد و به زیبایی; زیرا معتقد بود که خدا زیبایی را را دوست دارد همواره به ما می گفت به خودتان برسید و خود را دوست داشته باشید نه اینکه فکر کنید زیبایی مصنوعی نه زیبایی طبیعی و ساده را دوست داشت.
ناصر بنده خاص خدا بود خداوند موهبتهای زیادی در اختیاراو قرار داده بود .حلاوت صدای ناصر وملودیهای زیبا و دلنشینش نشان از عشق اوست به خدا و ارتباط زیبایی که با خدای خود ایجاد کرده بود.
تمام شایعات کذب محض است و به قول شما ناجوانمردانه به ناصر روا داشته شده که البته به هیچ عنوان این وصله ها به او نمی چسبد .
بازهم تکرار می کنم ناصرعبداللهی مردی بود بدون نقاب صاف و ساده و بی ریا و کسانی مثل او بسیار کم هستند آن هم در این روزگار دورنگی .
و در آخر هم دلم می خواهد از طرف من تشکر کنید از پرویز پرستویی .مردی که روح بزرگی داردو این افتخار را داد تا در آلبوم عشق است که اولین آلبوم ناصر بود با او همراه شده وبدون دریافت وجهی دکلمه های این البوم را اجرا کند.
صحبتها مفصل بود برخی را به دلایلی ذکر نکردم و باقی را تا جایی که امکان داشت برایتان نوشتم من هم از خانوم عظیمی و همچنین استاد بهمنی نهایت تشکر را دارم و ممنونم که با من همکاری کردند.
یا حق
برای مشاهده دیگر مطالب موجود در وبلاگ ناصریا با موضوع(و این بار او از ناصر می گوید ) بر روی همین لینک کلیک کنید
هرگونه تکثیر یا کپی برداری از مطالب این سایت بدون ذکر منبع ممنوع می باشد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چگونه در گروه ناصریا عضو شویم؟
موضوعات دیگر:
برای بازگشت به صفحه اصلی کلیک کنید.
۲۹ آذر ۸۵ بود یک روز مانده به یلدا .
ظهری که تا همیشه در یاد دوستداران ناصرعبداللهی خواهد ماند .
بعد از ۲۷ روز اضطراب و دلواپسی دعا و انتظار ناصر چشمان خود را باز نکرد و رفت..
نفهمیدیم چه شد ،سخن بسیار گفته شد از راز مرگ غم انگیز و دلخراش این خواننده خوش صدا و هنرمند فقید و عارف و این مرد مهربان و خوش برخورد و دوست داشتنی دریاهای نیلگون خلیج فارس.
همه جا رنگ غم به خود گرفت و ناصریای عزیزمان باکوله باری از بی مهریهای دیگری که در دوران کمای او نامردمان خدانترس با ساختن شایعات دروغین نصیبش کردند به خاک سپرده شد.
این که دلیل مرگ او به ظاهر ! نامشخص ماند ،بماند !
این که کسی نگفت چرا و چگونه بماند!
حتی پزشکی قانونی و نیروی انتظامی هم جواب درستی ندادند و...
شش ماه گذشت و او تنها میهمان قطعه هنرمندان بهشت زهرای بندرعباس بود تا اینکه، درخرداد ماه همسایه ای برای ناصر آوردند!
همسایه ای که آمدنش بی صدا بود ولی بودنش سرو صدای بسیاری به پا کرد.
خانواده ناصر و اقوام او تصمیم داشتند آرامگاه کوچکی برای ناصر عبداللهی اسطوره موسیقی پاپ و صدای گرم و ماندگار جنوب بسازند.
مقدمات اولیه انجام شده بود. اطراف مزار او را سنگ کرده و آلاچیق کوچکی را تهیه کرده بودند، برای اینکه دوستداران و طرفداران ناصر و کسانی که بر سر مزار او حاضر می شوند بتوانند دقایقی را با آرامش سپری کنند و از آفتاب سوزان بندر در امان باشند.
اما همسایه تازه رسیده تمام برنامه ها را به هم ریخت!
این مزار که مربوط به خانوم مسنی است از اهالی صدا و سیمای بندر، درست چسبیده به مزار ناصریاست!
تا آنجا که من خبر دارم شهرداری بدون اینکه با خانواده ء ناصر هماهنگیهای لازم را انجام دهد اجازه تدفین این خانوم را در جوار ناصریا داده و جالب اینکه در قطعه ای به این بزرگی آن قبر درست چسبیده به مزار ناصر است!
اگردرست در عکسها دقت کنید حتی زیر آلاچیق ناصر است!
اختلاف بین خانواده ناصر و خانواده آن تازه مرحوم بالا گرفته و کار به جایی رسید که شهرداری به هر دوی خانواده ها گفت بروید دادگستری و اجازه نبش قبر بگیرید! یا قبر ناصر را جابجا کنید یا آن خانوم را!(این از آن حرفهاست!)
خلاصه اینکه حتی در عکسها نیز مشهود است که سنگها و مصالح برای ساخت آرامگاه به محل آورده شده اما؟؟؟!!!
به راستی چرا؟ آیا جایگاه ناصر تا حدی نیست که لااقل یک آرامگاه کوچک داشته باشد؟
یعنی خدمات ناصر تا بدین اندازه ارزش ندارد که لااقل به احترام او و زحماتش برای اعتلای فرهنگ جنوب و معرفی موسیقی بندرعباسی به تمام ایرانیان، قبل از تدفین آن خانوم خبرنگار با خانواده ء ناصر هماهنگیهای لازم انجام می شد؟
تا وقتی بود قدرش را ندانستند و ندانستیم و حال نیز بدینگونه.
به راستی تکلیف آرامگاه ناصرعبداللهی چه می شود؟
نامهربانی تا کی؟؟
چه باید گفت؟
هرگونه تکثیر یا کپی برداری از مطالب این سایت بدون ذکر منبع ممنوع می باشد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چگونه در گروه ناصریا عضو شویم؟
موضوعات دیگر:
برای بازگشت به صفحه اصلی کلیک کنید.