آن هم مادری که هرگاه به یادش می افتم جز لبخند و محبت و عشق و دعا چیز دیگری به یاد نمی آورم.
امروز بعد از روزها سکوت، بی پروا و بی اختیار گریستم.
بماند که صحنه های بیمارستان، اضطرابها، دلهره ها ،لحظه های امید و ناا میدی ،همواره چون سریالی تمام نشدنی بر پرده غمزده چشمانم درحال اکران هستند و کابوس لحظه های بیداری و همراه همیشگی خوابهایم شده اند.
اما چه کنم؟ چه کنم با غم دل ؟ چه کنم با یاد تو مادر؟
در خانه که هستم مدام صدایش را می شنوم بی اختیار نامش را بر زبان جاری می کنم سر سفره غذا چشمان بی تاب و نا امیدم به دنبال مادر می گردد به هنگام خواب دستان خسته ام به دنبال دستان گرم و با محبت مادر این سو و آن سو را جستجو می کند.
مادر خسته ام دلتنگم بی تابم دستم را بگیر بی تو چگونه با تنهایی خود سر کنم؟
و آنقدر منتظر می مانم تا خواب چشمان ماتم زده ام را ببنددو..
مادر را می بینم بر تخت بیمارستان،
مادر را می بینم بیمار در خانه ،
مادر را می بینم لبخندبرلب ونوازش کنان بر سرم..
و می گوید: غصه نخور دخترم...
با آهی بلند و نفسی بریده از خواب می پرم، بارها و بارها!
اطرافم را با شتاب به دنبال او جستجو می کنم اما؟؟؟
مادرم کجاست؟ تو می دانی؟...
برای مشاهده دیگر مطالب موجود در وبلاگ ناصریا با موضوع(یادمان )بر روی همین لینک کلیک کنید.
هرگونه تکثیر یا کپی برداری از مطالب این سایت بدون ذکر منبع ممنوع می باشد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چگونه در گروه ناصریا عضو شویم؟
موضوعات دیگر:
برای بازگشت به صفحه اصلی کلیک کنید.